بایگانیِ آگوست 5, 2009




آب رونده


به من گفتا کسی در بیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هر کس
برو تنها بگو بر آب جاری
بخنده گفتمش : یارا کجایی
به بیداری چنین صحبت نمایی
تو بنداری که درمانم به آب ست
ولی زین ره نبرده کس بجایی
بمن گفتا : بلی آب رونده
مکن بر پند من اینگونه خنده
که پندم را اگر اجرا نمایی
سبک گردد دلت همچون پرنده
تو اکنون راز حرفم را ندانی
چو تو ناپخته و خام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم می رسی روزی زمانی
چنین گفت و شد از این دیده پنهان
بهاری رفت و شد سوز زمستان
زمانی رفت و نوروزی دگر شد
ولی من همچنان سر در گریبان
چنان شد این دله سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش و خواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان افتاد بر آب
نشستم بر لبه آب رونده
بدرد و سینه ای زار و کشنده
بدو گفتم زاندوه دل خویش
که چون ماری دو سر بود و گزنده
بدو گفتم که بغض جانفزایی
گشوده در دله افسرده جایی
زغم آهی نیاید بر لب من
و یا تک ناله ای از غم صدایی
همی گفتم بر او بر سینه ای ریش
حکایت ها زرنج و غصه ی خویش
بدو گفتم هر آن در سینه می سوخت
که تا ببینم چه آید عاقبت پیش
به زاری دیده ام بارید چون ابر
تو گویی بوده بر خاموشیم جبر
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر
لبم را بهر گفتنها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بر دل ، دلم از فرط اندوه
سخنها گفت و من زاری نمودم
نمی دیدم چو یک بیگانه آنجا
نیامد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل ، با دل آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا
نمی دانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریکی و ظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد
اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد آرامو خاموش
ز آن سنگینی بار غم و درد
نمی دیدم نشانی بر دل و دوش
نگه کردم بروز خود زآغاز
عیان شد بر دلم معنای آن راز
که آن آب روان این رود جاری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری
که این آب روان انسان نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هر دم نیآرد گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
زسوی او همیشه در امانی
که او بهتر بود از یار جانی
زیاران د دم قهر و جدایی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی
ولی آب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمایی
ترا آسوده از غم می نماید
چو آبی راز دار سینه ات گشت
چو گفتی حرف دل بشنید و بگذشت
نگوید حرف قلبت را دگربار
چو راهی شد به هر کوی و به هر دشت
نباشد همچو انسان پست و بدخو
نمی سازد ترو شرمنده در رو
چو انسان شادی از رنجت ندارد
نباشد پشت سر نامرد و بد گوووو
شنبه دی ماه 1362

Add comment آگوست 5, 2009

ای همه من….

( آه ) شدی به سینه ام چو آمـــدی بیاد من
آتــش داغ من شـدی به گـرمی زیــاد مـن
شور و شرار دل شدی شعله ی آتشی به تن
سوزش داغ حسرتی به سینه ی فراغ من
لحظه به لحظه زندگی تلخ به جام و کام من
روح وجود من شدی ای همه من» تـمام من «!!

دوشنبه 13 خرداد 1387

فــرزانه شـــیدا

Farzaneh Sheida

Add comment آگوست 5, 2009

هراسی نیست….

مرا تا دل سپردن های یک عاشق ببر با خود
و بگذارم . . .
که سر برسینه ات یکدم بیآسایم
وبا قلبم بگو از اوج پرواز ی… به سوی عشق
که هرگز دل نمی ترسد … بگیرد اوج پروازی !
مرا از عاشقی هرگز هراسی نیست
مرا ترس از دم تقدیر غمگینی ست
که قلب آسمانش را
نیابم همچو روح آبی ام
بی تکه های ابر غمناکی . . .
و تنهایی بخواند قصه ی شب را
به گوش قلب غمگینم .
مرا ترس از شب غمگین تنهایی ست
که در آن سوسوی صدها ستاره
می درخشد در کنار ماه
ولی حتی یکی از اینهمه کوکب
برای بخت غمگین دل من نیست!
مرا با خود ببر تا آسمان آبی عشقی
که در آن قصه ی پروازهای عاشقی ها را
هراس یک قفس یا تیر دشمن نیست !
مرا با خود ببر در فصل کوچ مرغک پرواز
که راهش گرچه طولانی
ولی پرواز بالش را نهایت نیست
مگر تا مقصد آن لانه ی عشقی…
که هرگز قلب او را بی سبب نشکست!
به کنج بودنی آرام . . .

مرا در بیکران عشق خود آنگونه راهی کن
که پروازم
فقط تا لانه ی عشق تو پروازی ست
پر از شوق رسیدن های دل
در مرز شور واشتیاق با تو بودن ها !
دلم لبریز عشقی غرق غوغاهاست
هراس من ولی عشق و تمنا نیست
هراسم بی تو ماندن
در غروب کوچ پروازی است
مبادا بی تو پر گیرم به ناچاری
به اوج بیکسی های دلی غمگین. . .
به تنهایی !!
مرا از عاشقی هرگز هراسی نیست
که دل خود بیکران عشق ورویاهاست
و بگذارم . . .
و بگذارم که در اوج همان پرواز
به پیوندی دگر در تو درآمیزم
به وقت دل سپردن ها…
وگر مرغ دلم سر را فرو برده ست
به زیر پال پروازش به غمگینی..
ز آنرو نیست… که میترسد بگیرد اوج پرواز

یمرا از عاشقی هرگز هراسی نیست

که پروازم
پر از بال سپید مرغهای راهی کوچ است
برای پر زدن در آبی پرواز عشقی جاودان
آندم
که هم پرواز بال پر زدنهای
متو باشی تو

فرزانه شیدا
Farzaneh Sheida

Add comment آگوست 5, 2009

ترک دل

ترک دل را گر کنم درزندگی
دفتر قلبم تهی گردد تهی!
شعر معبودم گریزد از دلم
ره نیابم بعد از این درهر رهی

گم شوم در لحظه های روزگار
گیج و سرگردان نمیگیرم قرار
خلوتم خالی مبادا …زآن خدا
خالی از نجوای آن پروردگار

همچو درویشم به کنج شاعری
بر لبم نام محمد(ص) با علی (ع)
خلوتم را میبرم تا اوج ذ ّن؛
بال بگشایم به پرواز وپری
آسمانم آبی و مهد خـداست
قلب من آبی به رنگ کبریاست

اندرین خلوت منم با شعر خویش
روزگارم از همه مردم جداست
کس به عرفانش نمی فهمد مرا
این منم لبریز شوری از خدا
گر بگویم در دلم چون و چراست
در نمی یابد من ِ فرزانه را

من به ؛شیدائی؛ خود دل بسته ام
این چنین گشتم که یک وارسته ام
در تواضع سر بدامان خدا
اینچنین بامهر اوپیوسته ام
اینچنین با مهر او پیوسته ام!
فرزانه شیدا(ف.شیدا)چهارشنبه 13 دي1385

Add comment آگوست 5, 2009

صفحه

دسته‌بندی

پیوندها

فرا

گاه‌شمار

آگوست 2009
د س چ پ ج ش ی
 12
3456789
10111213141516
17181920212223
24252627282930
31  

Posts by Month

Posts by Category